تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی

پر مشغله...

۲۹
اسفند

ای مطرب دل، زان نغمه ی خوش

این مغز مرا، پر مشغله کن!

  • حاج باقر

شب بیداری

۰۴
بهمن

شب ها قدرت عجیبی دارند. می تواند حال آدم را زیر و رو کند. بهترش را از قول چهرازی بگویم :"شب در عین حال فرصتیه واسه نخوابیدن ". راه میافتم توی خیابان.  با خودم قرار گذاشته بودم دغدغه های تهران را همان جا بگذارم و بیایم اینجا! آرام راه می روم،با طمانینه. با خودم فکر می کنم که چه مدت است که اینطور راه نرفته ام. چند وقت اخیر فقط در عجله بوده ام که کار های عقب مانده برسم؛ هدفون توی گوش با قدم های سریع. حالا آرام راه می روم. به رنگ های درون مغازه های خیره می شوم. مغازه های قبل از حرم واقعا همه رنگ های دنیا را در خودشان دارند. هر چقدر هم که کوچک باشند هزار جور جنس رنگارنگ را در خودشان جا کرده اند به امید دو لقمه نان! یا به آدم هایی نگاه می کنم از تمام ایران آمده اند،هر کدامشان با یک لهجه حرف می زنند، یک رنگ دارند،یک جور خاص لباس پوشیده اند. (و توی دل هر کدامشان چندین امید و آرزوست  )اینجا آدم ها با هم واقعا  فرق دارند. اصلا خسته کننده نیستند. آدم توی تهران فقط قیافه های تکراری می بیند. کپی برابر اصل های مجلات مد توی خیابان رژه می روند؛ همه با هزار بدبختی بر دوش !

احساس می کنم این مسیر خیابان امام رضا را هزار بار آمده ام. باید جای جدید را کشف کنم. راستش از این حس ها هر چند وقت یک بار سراغم میاید. یک حس اکتشاف گونه که می خواهد آدرنالین خونم را بالا ببرد. دفعا قبل صبح امتحان آزمایشگاه آمد سراغم. گیر داد که چرا همان مسیر هر روز را تکرار می کنی؟ دنبال راه جدید باش! سرتان را درد نیاورم. اگر لطف استاد آزمایشگاه نبود به خاطر تاخیرم باید صفر می گرفتم! ولی آدرنالینش رضایت بخش بود. مخصوصا آن تیکه آخر که پریدم پشت موتور گفتم :"برو!فقط برو! " نا گفته نماند که دست فرمان راننده هم در میزان آدرنالین ترشح شده بی تاثیر نبود!

این دفعه هم آمد سراغم و مجبورم کرد که بروم داخل یکی از همین کوچه پس کوچه ها. اگر هر شهر دیگری بود جراتش را نداشتم. ولی هنوز آنقدر دیر وقت نشده بود و ثانیا اینکه شب های مشهد یک جور خاصی زنده اند و البته تا حد خوبی امن. از یک جایی به بعد مغازه ها کمتر می شد. و دقیقا از همان جا صدای تنبک به گوش می رسید. صدای تنبک زورخانه بود. حقیقتا از آن صدا هاییست که جان آدم را به بازی میگیرد. مگر می شد که با آن اوصافی که ذکر شد بیرون ایستاد و فقط به صدا رضایت داد. سرم را انداختم پایین و رفتم تو. کنار گود نشستم و مست حرکاتشان شدم. زیر آن صدای ضرب و زنگ با تصنیف های سنتی که جای جایش اسم علی(ع ) است، با آن چرخ های سماع گونه ،یا آن میل زدن های پروانه وار  یا آن شنا های همگانی مگر میشود مست نشد؟! 

شب ها یک جور نعمت است،برای اینکه حالمان را خوب کنند؛اگر بیدار بمانیم... 

  • حاج باقر
1- اولین ایده را "ح" دستم داد. می گفت بچه که بوده فکر می کرده که همه دارند نقش بازی می کنند. از مادر و پدر گرفته تا دوست و آشنا. فکر کردن به آن هم خنده دار است؛ اینکه همه دارند نقش بازی می کنند.خودش هم وقتی می گفت می خندید. اما همین ایده خنده دار از یک جایی به بعد تاثیر گذار ترین معنا بخشی را برای من داشت. اگر یک جایی به بعد احساس کردم که زندگی میتواند دقیقا همان چیزی باشد که او در کودکی فهمیده بود. یک فیلم،یا یک داستان. داستانی که من توی آن رها شده ام . اتفاق ها جلو می رود و این من هستم که باید انتخاب کنم. این من هستم که نقش اصلی داستان هستم. به قول ما مهندس ها زندگی می شودمجموعه قید های مسئله و ما می شویم متغییر های تصمیم مسئله! می شود فکر کرد که داستان نویسنده دارد. دارد شخصیتش را دنبال می کند. نگاهش می کند. یک جاهایی هوایش را دارد. یک جاهایی گرفتارش می کند،مشکل برایش می سازد. بعد رهایش می کند که تصمیم بگیرد. (اصرار دارم که بگویم که تصمیم را خودم می گیرم؛ چون آن را ادراک می کنم. اما آنچه در بیرون من می گذرد،. از این همه تصمیم من هیچ نصیبی ندارم.) اتفاقا پیشینه مذهبی ام می گوید که نویسنده قضاوت هم می کند.
2- امروز بعد از مدت ها دوری از میادین دوباره رفتم کوه. آن بالا یک فایل از آرش نراقی توی گوشی ام پیدا کردم. " دین،هنر،معنای زندگی". از همان جاهایی است که نویسنده یه چیز را سر راهت قرار می دهد. بحث نراقی دقیقا به دغدغه ام مربوط بود. مربوط که چه عرض کنم،خودش بود با کمی تفصیل بیشتر. می گفت (با این مضمون) فرض کنید که زندگی الآن شما را کتاب کنند و بگذارند در کتاب فروشی ها. چقدر فروش می کند؟ خودتان چه حسی نسبت به آن دارید؟ به نظرتان کتاب ارزشمندی هست؟ 

"ما در عالم واقع بیشتر ما در زندگی شخصی‌مان خود را به امواج حادثه می‌سپاریم، و بیش از آنکه خلّاق و انتخابگر باشیم، از انتخابهایی که دیگران پیشتر برای ما کرده‌اند پیروی می‌کنیم. داستان زندگی ما محصول آفرینش خلّاقانه ما نیست. داستانی است که تاحدّ زیادی دیگران برای ما نوشته‌اند، و ما ناغافل آن را زیست می‌کنیم. غالب ما در زیر آوار روزمرگی زندگی هرروزینه گم می‌شویم. و این انفعال ما را به وضعیت بی‌معنایی می‌کشاند. در روزگار مدرن «معنا» مستلزم فعالیت است. فرد باید انتخاب کند و بیافریند تا معنا متولد شود. معنای اصیل در صورتی به زندگی ما درمی آید که ما خود بکوشیم داستان یا روایت شخصی زندگی مان را بسراییم."

به نظرم یکی از زاییده های اصلی این نگاه، وظیفه گرایی است. می توان در هر صحنه وظیفه را تشخیص داد و آن را انجام داد. می توان نا امید نشد. می شود از دیگران توقع بی مورد نداشت. و می توان داستان را به گونه ای رقم زد که قهرمان داستان باشیم.

"در غالب موارد دفتر زندگی ما ورق پاره‌هایی پراکنده است که صدر و ذیل آن هیچ ربط روشن و استواری با هم ندارد. خواننده این کتاب بسرعت ملول و سردرگم می شود. متن بی معناست. اما از آن سو، کسانی هم هستند که فصل فصل کتاب زندگی شان را با دقت، ظرافت، و خلاقیت می آفرینند، و نه فقط در هر فصل وقایع آن بخش را به نیکی روایت می کنند، که بالاتر از آن، فصول جداگانه کتاب هریک در جای خود در خدمت به هدف واحدی است که به آن فصول متفرق وحدت می بخشد، و معنای کلّ اثر را تمام می کند. زندگی معنادار از جنس دوّم است."

فکر می کنم بعد از مدت ها دارم به یک راهبرد کلی نزدیک می شوم. شاید آن قضیه فیلم را نشود به صورت واقعی پرداخت کرد اما خروجی علی و مفیدی به دست می دهد. 
پ.ن :

1- در تمام متن وجود یک علت غایی برای زندگی پیش فرض در نظر گرفته شده. باور های دینی  از موثرترین راه های رسیدن به هدف زندگی است که من آن را به عنوان پیش فرض گرفتم.


  • حاج باقر

تقلب

۱۶
دی
یک ربع از شروع امتحان که گذشت ممتحن میاید جلو کلاس می ایستد و می گوید: وجود ممتحن تقلب رو غیر ممکن نمی کنه. فقط کمی هیجانش رو بالا می بره! 
نمی دانم تقلب را چگونه باید در بوته نقد اخلاقی گذاشت. مثلا وقتی همه دارند تقلب می کنند باز هم باید به چشم عمل غیر اخلاقی به آن نگاه کرد؟! یا وقتی این چنین چراغ سبز هایی (که کم هم نیست ) داده می شود باز هم تقلب یک بی عدالتی است؟! شاید بتوان این سوالات را درباره هر قبیح اخلاقی دیگری مطرح کرد. اما اینطور فکر می کنم که بسیاری از آنها غیر اخلاقی باقی می مانند. آنچه تقلب را کمی متفاوت می کند نتیجه ی آن است؛نمره. مثلا نمره 11 به خودی خود ارزش ذاتی ندارد. اما آنچه به آن ارزش می دهد قیاس آن با سایر نمره هاست. در کلاسی که همه دارند تقلب می کنند اگر تقلب نکنی ارزش کار خودت را از دست می دهی. و به آن چیزی که حقت بوده ( جایگاه بالاتر از دیگران ) نمی رسی.  مسئله ایست که در چند وقت اخیر جلوی چشمانم رژه می رود و عذاب وجدانم را بعد از هر امتحان بیشتر می کند :)
  • حاج باقر
دارم خودم را عادت می دهم که که آدم های اطرافم را فراموش نکنم. حتی آنهایی که فراموشم کرده اند. هر از چند گاهی لیست تلفن موبایلم را بالا و پایین می کنم و یا توی تلگرام عکس هایشان را نگاه می کنم. کمی تصویر هایشان را توی ذهنم می آورم و بعد اگر حوصله داشته باشم خبری از احوالاتشان می گیرم. نمی دانم برای چه؟! صرفا احساس می کنم آدم های گذشته ام را نباید دور بریزم.
امروز رسیدم به عکس "میم "  تصاویرش آمد توی ذهنم. بعد از دانشگاه کمتر دیده بودمش. فقط از بچه های دانشگاهشان جویای احوالش بودم. این دفعه با تصاویر ذهنی ام یک مشکلی داشتم.  تصاویرش صدا نداشت. این بدترین نقطه ایست که درباره یک فرد زنده متصور می شوم. وقتی صدای یک نفر را فراموش می کنم یعنی دارد از ذهنم می رود. صبر نمی کنم. برای هفته بعد قراری می گذارم که ببینمش؛ که صدایش توی ذهنم برگردد. 
یاد صدا های فراموش شده می افتم. آدم هایی که حالا نمی توانم هیچ جوره از زیر خاک بیرون بیاورمشان. صداهایی که عهد کرده بودم هیچ وقت فراموششان نکنم. چه کنم که فراموش کردنشان دست خودم نبود. تصویر هایشان بدون صدا توی ذهنم حرکت می کند و این دقیقا همان جاییست که هستی به من می فهماند که دیگر آنها را از دست داده ام. 
پ.ن : پیش خودم آرزو می می کنم کاش در این عصر تکنولوژی لااقل فیلمی به صورت کاملا اتفاقی به دستم برسد که صدایشان را در ذهنم تازه کند. خسته ام از این تصاویر بی صدا ....
  • حاج باقر

محرم تمام می شود. مثل تمام محرم هایی که گذشت. امسال بار ها فکر می کردم که حسینِ من کیست؟ حسینِ من برای چه قیام کرد؟ برای چه شهید شد؟ حالا که همه چیز تمام شده، قرار است چه چیزی از حسین برای من باقی بماند؟ با هرکسی حرف می زنم تفاوت هایی با من دارد. هرکسی در ذهن خودش ،طبق شنیده ها و خوانده هایش، یک حسین ساخته. نمی دانم چند حسین را در بین مردم می توان یافت. حسینی که برای شفا گرفتن است. حسینی که برای گریه کردن است. حسینی که برای اعتراض کردن است. حسینی که اصلاح طلب است. حسینی که اصول گراست. حسینی که مذاکره کننده است. حسینی که با دشمن دست نمی دهد. حسینی که عدالت خواه است. حسینی که صلح طلب است. حسینی که جنگجو است. یا حتی حسینی که برای نذری گرفتن است......

شروع می کنم به کتاب خواندن.انگار مشکل فقط برای روزگار ما نیست. 1400 سال است علما هر کدام یک حسین را فهم کرده اند و هر کدام یک هدف را برایش متصور شده اند. ولی مشکل در روزگار ما چیز دیگری است. ما در میانه میدان جنگ قدرت ها هستیم. جنگی که هر طرف دارد می کوشد تا حسین خودش را به جامعه معرفی کند؛ یا بهتر بگویم حسین راب رای خودش بکند. نمی دانم کدام حسین را باید بپذیرم،حسینِ حوزه و روضه یا حسینِ روشنفکران، حسینِ چپ یا حسینِ راست.نمی دانم فقط من هستم که در این دو راهی ها مانده ام یا هستند کسنی که مثل من گیج شده اند. حس می کنم خیلی هم نباید تعدادمان زیاد باشد. با رسانه ای مواجه هستیم که فقط یک حسین را معرفی می کند. به لیست سخنرانان تلویزیون نگاه می کنم؛به موضوعات سخنرانی هایشان. فضای کلی سخنرانی ها حُب اهل بیت است،بیان فضایل امام است، بحث ولایت است. موضوعاتی که بیشتر برای گریه کردن است تا فکر کردن و نمی دانم سوال هایی که برای من مطرح شد، برای کسی که فقط به تلویزیون دسترسی دارد هم مطرح می شود؟

به جامعه نگاه می کنم. سعی دارم بعد از این حجم انبوه از از هیئت ها و سخنرانی ها و این سینه زنی ها و دسته ها، تغییری در جامعه ببینم. ده روز همه جا سیاه پوش می شود. مردم نذری می دهند. آمار می گوید جرم کمتر می شود. به اصطلاح خودمان شور حسینی همه جا را می گیرد.اما بعد از آن ده روز انگار همه چیز تمام می شود. باور نمی کنم حسین قیام کرده باشد برای اینکه الگویی ده روزه باشد! احساس می کنم حسینی که به جامعه معرفی می شود با حسین حقیقی فاصله دارد! حسینِ حقیقی باید درمانگر جامعه باشد. حسینِ حقیقی باید راهنمای من در این سردرگمی ها باشد؛ باید هویت بدهد؛ باید اندیشه بسازد. درست همان کاری که در بحبوحه انقلاب انجام داد. این حسین بود که هویت داد،حسین بود که جوانان را از سردرگمی نجات داد و راهنمایی کرد و در آخر فهماند که باید خودشان . جامعه شان را عوض کنند. حسین درسی بود برای یک جامعه؛ از خمینی روحانی و شریعتی روشنفکر گرفته تا گلسرخی مارکسیست. و تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...

نگاه می کنم؛ جستجو می کنم؛ ولی نمی یابم. از این حسین در جامعه من خبری نیست. نمی دانم آن حسینی که جامعه شفا می داد چه شد؟ نمی دانم چرا بعد از انقلابِ حسینی، حسینِ انقلابی را پای منبر ها و روضه ها سربریدند......

  • حاج باقر
خدایا از تو می خواهم که به دانایی ات خیر را برایم بگزینی. پس بر محمّد و آلش رحمت فرست، و در باره‌ام به خیر حکم فرمای، و ما را به حکمت اختیار خود ملهم ساز، و آن را برای ما وسیله رضاء به قضاء و تسلیم به حکم خود قرار ده. و به این وسیله پریشانی شک و تردید را از ما دور ساز، و ما را به یقین مخلصین تأیید فرمای، و به خویشتن وا مگذار، که از معرفت آنچه برای ما برگزیده‌ای فرو مانیم، تا آنجا که قدر تو را سبک شماریم، و مورد رضای تو را مکروه داریم، و به چیزی که از حسن عاقبت دورتر و به خلاف عافیت نزدیک‌تر است متمایل شویم. آنچه را از قضای خود که ما از آن اکراه داریم پیش ما محبوب ساز. و آنچه را از حکم تو که دشوار می‌پنداریم بر ما آسان کن و ما را به گردن نهادن مشیّتی که بر ما وارد ساخته‌ای ملهم ساز. تا تأخیر آنچه را تعجیل فرموده‌ای، و تعجیل آنچه را به تأخیر افکنده‌ای، دوست نداریم، و آنچه را تو دوست داری مکروه نشماریم و آنچه را مکروه داری برنگزینیم. و کار ما را به آنچه فرجامش پسندیده‌تر و مآلش بهتر است پایان بخش زیرا که تو عطایای نفیس می‌دهی. و نعمت‌های بزرگ می‌بخشی، و تو بر هر کار قدرت بی‌پایان داری.
صحیفه سجادیه-دعای33(در طلب خیر)
  • حاج باقر

دروغ چرا!؟ تا سالهای قبل اذیت می شدم. احساس می کردم فضای محرم باید جور دیگری باشد . فکر می کردم که نباید به این دسته جات اجازه فعالیت داد. برایم یک حرکت بدون سندیت بودند که توسط عده ای جوان تشکیل می شدند تا اسم پایگاه امام حسین هر کاری برایشان مجاز باشد. از زنان دنباله روی دسته تا زنجیر زن های آرایش شده برایم عذاب آور بود. مجالسی که از نام حسین فقط "سِین" باقی می گذاشتند زجرم می داد. حتی به حدی از تنفر هم رسیده بودم "که اینها حالیشان نمی شود که دارند با دین چه کار می کنند". صدای طبل تا نصف شب ادامه داشت و من به این فکر می کردم که این کار چند نفر را دین ستیز می کند....

دروغ چرا؟! امسال  اینها برایم زجرآور نیست. تقصیر استاد بود که گفت "دستگاه امام حسین صاحب دارد،مبادا دخالت بی جا بکنیم". نمی دانم چقدر اهمیت دارد که تاریخچه عَلَم های عزاداری از کجا درست شده اند! جور دیگری به قضیه نگاه می کنم. اصلا عده ای آمده اند حول یک چیز بدون سندیت جمع شده اند ولی به اسم حسین. هر کاری هم آنجا می کنند. همان دختر ها و پسر ها که شاید سالی یکبار هم به مراسم مذهبی نروند به بهانه دیگری دور پرچم مولا جمع شده اند. شاید میان حرف هایشان یک  یا حسین هم بگویند. شاید میان روضه ها یکبار دلشان بلرزد و گریه هم بکنند. من چه می دانم؟! شاید مولا دست اینها را گرفت و نجاتشان داد. شاید میان همان "سِین سِین " ها حاجت یک نفر را داد. مگر تا به حال کم از این چیز ها دیده ایم. محرم صاحبش یک نفر دیگر است. خودش می داند شاید همان صدای طبل های نصف شب یک نفر را  از غفلت "بیدار" کند. شاید این آدم های بدِ پشتِ عینکِ من، سوار کشتی نجات حسین بشوند و منِ پر ادعا توی دریا غرق بشوم.

پی نوشت: دغدغه های به جای خود باقی هستند و همچنان در پی راه حل.فقط نوع نگاه عوض شد ولی شاید راه حل هم عوض شود(الله اعلم)

دل نوشت: دروغ چرا؟! اذیت می شوم در میان این خیل روایات نا معتبر. در میان این همه داستان سرایی ها.از یک جایی به بعد شک می آید سراغم. که نکند فلان چیز هم راست نباشد. وسط روضه تمام فکرم می شود این چیز ها. وسط سخنرانی برای خودم سنجش حدیث می گذارم. انگار یکجور مریضی یه جانم افتاده. یک جور مریضیِ دین دارانه! نمی دانم راضی باشم یا نه؟! گاهی اوقات دلم می خواست که هیچ وقت خیلی از این چیز ها را نمی فهمیدم و مثل یک آدم معمولی می آمدم پای همین روضه ها و زار زار گریه می کردم. از طرف دیگر می دانم که باید خدا را شکر کنم که از جهل بیرون آمدم. گزینه هایم کم شده. هر جایی سخنرانی نمی روم. هر روضه ای  به دلم نمی چسبد ولی آخر ماجرا خدا را شاکرم که هنوز پای سفره ام...

 

  • حاج باقر

فکرکنم از اوایل تابستان بود.یک حسی درونم پیدا شده بود که می گفت باید بلند شوم بروم کوه.آن هم شب! راستش صبح کوه رفتن را هم دوست دارم ولی مشکلش این است که برای بقیه روزم نمی توانم برنامه ریزی درست و درمانی بکنم.باید برگردم و بخوابم و بعدش هم یک خستگی همراهم هست تا آخر شب. البته بگذریم که صبح بیدار شدنش هم خودش پروژه ای دارد:)
آن حس اصرار دارد که یک شب بلند شوم و بروم کوه.اولین باری که امتحانش می کنم با حسم کنار میایم که عصر بروم و شب نشده بر گردم. (حقیقتا خانواده هم اینطوری راضی ترند)توقع داشتم با یک مسیر خلوت روبرو شوم ؛وآن بالا هم آدم پر نزند. به ایستگاه اول که میرسم کاملا چیزی را مشاهده می کنم که خلاف انتظارم بود. آنجا پر بود از پیرمرد ها و پیرزن هایی که تا آنجا بالا آمده بودند و زیر انداز انداخته بودند و دور هم می گفتند و می خندیدند. آن طرف تر چند نفر نرمش می کردند. پیرمردی میل های ده کیلویی آورده بود و آن بالا داشت میل میزد. شور و نشاطی که این بالا بود آن پایین اصلا وجود نداشت!
دفعه بعد دیر تر راه میافتم. نمازم را بام می خوانم و شروع می کنم به بالا رفتن. حقیقتا یک مقدار از طرف خانواده ترسانده شده ام که آن بالا و خلوتی شب ،هزار جور فکر به سر آدم می زند. قبل از راه افتادن "ی" را توی نمازخانه می بینم. با خانمش آمده بام. بدون شک یکی از بهترین زوج هایی هستند که می شناسم. "ی" خودش از بچه های گروه کوه دانشگاه بود. کمی می پرسم که تجربه ای درباره شب کوه رفتن دارد یا نه!؟ خیلی تعریف می کند از کوهنوردی شبانه. می گوید جای من را هم خالی کن. و وصیت می کند که از شغال ها هم نترس ،آنها بیشتر از تو می ترسند! راست می گفت. همان اول راه شغالی از فاصله 20 متری من را می بیند و فرار می کند.
باز هم مسیر آن چنان خلوت نیست.آن بالا هم که می رسم باز هم همان پیرمرد ها و پیرزن ها نشسته اند با همان انرژی شان؛ جوری که می شود با دیدنشان برای چند روز انرژی ذخیره کرد. کمی بالا تر می روم. از بعد از ایستگاه چشمه دیگر چراغ ندارد. البته احتیاجی به نور هم نیست. اگر مهتاب باشد همه چیز معلوم است. اگر نباشد هم تهران به اندازه کافی نورانی هست که همه چیز را بشود دید. از یک جایی به بعد واقعا آدم کم می شود. هر چهار-پنج دقیقه شاید یک نفر را بشود دید. می نشینم روی یکی از نیکمت های بین راه و به تهران خیره می شوم. خسته نشده ام.احساس می کنم کمی ترسیده ام. بر می گردم به کوه نگاه می کنم.تا به حال عظمتش اینگونه مرا نگرفته بود. فقط صدای چند جیر جیرک می آید و من تنها هستم. به اطرافم نگاه می کنم. احساس تنهایی می کنم.احساسی که برایم تازگی دارد. خیلی از اوقات فکر می کردم تنها هستم اما اینبار احساسم کاملا متفاوت است. اینکه درب اتاق را ببندم و بگویم تنها هستم یا مثلا لحظه ای از خانواده جدا شوم و لب ساحل با خودم تنها باشم یا توی ماشین تنها رانندگی کنم یا هزار تجربه دیگری که کرده بودم با این یک بار متفاوت بود. شاید در تجربه های پیشین همیشه یک غیر خودی را در حریم خودم احساس می کردم. پشت درب اتاقم پر بود از آدم. لب ساحل پر بود از آدم. تنهایی هایم پر بود از آدم اما این بار من با هرگونه انسانی حداقل چند دقیقه ای فاصله داشتم.حتی موبایل هم آنتن نمی داد. من بودم و خدا! درک خدا این بالا خیلی راحت تر بود تا در میان هیاهوی انسان ها. 

دروغ چرا ؛این تنهایی برای من ترسناک بود! دقیقا مثل همان اتاق تاریک زمان بچگی و ترس وجود یک موجود ناشناخته. ترسی از جنس بی پناهی. این بالا هر اتفاقی ممکن است برایم بیافتد و هیچ دفاعی هم ندارم. با خودم فکر می کنم؛همه گزینه ها حذف می شوند و من خود به خود یک نفر را دارم که حرف بزنم، تکیه کنم، امید داشته باشم و....  

فکر می کنم به تجربه ای که مدت هاست از خودمان دریغ کرده ایم؛تجربه تنهایی.حال آنکه ما به امید تجربه آن مدت ها در اتاقی حبس می شویم و خودمان را فریب می دهیم که تنها هستیم و اوج انقطاعمان از اطراف هدفونی است که توی گوشمان می گذاریم. با اینکه تجربه نکرده ام اما شاید یک حبس واقعی کمی به تنهایی نزدیک باشد. نمی خواهم بگویم در دوران ما تنها شدن ممکن نیست؛ احساس می کنم امکانش کم شده. به زندگی اجدادمان فکر می کنم. به زندگی پیامبران. به تنهایی چهل شبانه روزه محمد و موسی در حرا و طور. به زندگی چوپان هایی که از صبح تا شب خودشان هستند و صحرا؛ چوپان هایی که پیامبر شدند. تنهایی برای انسان ماحصل دارد. تنهایی با خودش یک تکیه گاه می آورد. تنهایی توکل را درست می کند. تنهایی ایمان را می آفریند. چیزی که مدت هاست از دست داده ایم!

پ.ن: در اوج بی پناهی احساس می کنم که می توانم به یک نفر دلخوش کنم. فکرم مدام می گوید که می توانم برگردم و از هیچ چیزی نترسم. لازم هم نیست به یک موجود نادیدنی دل خوش باشم. می گوید احتیاط شرط عقل است. در این اوقات فکر آدم فیلسوف ترین موجود دنیاست. هزار جور استدلال می کند تا آخر سر قانعم کند. من قانع می شوم. و این یعنی هنوز ایمانی در کار نیست و یا ایها الذین امَنوا امِنوا.....


  • حاج باقر

بطالت ِ ناگزیر

۱۳
شهریور

من از احساس بطالت کردن بیزارم.خیلی چیز عجیبی نیست؛خیلی ها اینطوری هستند! مشکل من دقیقا از اینجا آغاز می شود که بیش از اندازه احساس بطالت می کنم! هر کاری را که بخواهم بکنم دائما به آلترناتیو هایش فکر می کنم. که اگر فلان کار را مجبور نبودم بکنم می توانستم توی اتاقم باشم؛ ذر حال خواندن یک کتاب باشم، یا مثلا یک فیلم تماشا کنم یا در بدترین حالت تلگرامم را چک کنم. با این پیش فرض کارهایی مثل خرید یا مهمانی رفتن یا حتی سفر کردن اسفناک می شود. اینکه باید وقتت را برای کاری صرف کنی که آلترناتیو های فوق العاده ای دارد برای من سخت است. از این طرف این طور هم نیست که تمام وقت هایم به بهترین شکل استفاده شود. مادرم همیشه می گوید که شعار می دهم و بیشتر وقت هایم را به بطالت می گذرانم. راست هم می گوید. منتها یک تقاوت اساسی دارد. بطالت آگاهانه خیلی جذاب است!!! اینکه به یک نقطه رضایت بخش از فعالیت های هدفمند می رسم و تصمیم می گیرم به بطالت بگذرانم! البته خودم را هم توجیه کنم که این بطالت هم در خدمت آن فعالیت های هدفمند است و قرار است استراحتی باشد برای بازگشت پر قدرت به میادین.

سرما میخورم.وسط تابستان! بدجوری مرا از پا در میاورد و سه روزی مهمان سوپ های خانگی هستم. بدترین چیز سرما خوردگی این استامینوفن لعنتی است که فقط مرا می خواباند.  یک روزش را کامل خوابم. فردایش ترجیح می دهم با بدن درد کنار بیایم تا اینکه بخوابم! اما چه فایده که دل و دماغ آدم به هیچ کاری نمی رود! وارد نوع جدیدی از بطالت خود خواسته می شوم! بطالتِ آگاهانه ی ناگزیر! و اینطور خودم را توجبه می کنم "من که ناتوانم از انجام دادن کار های مفید، پس باید با این بطالت کنار بیایم".و نهایت اینکه تلویزیون ببینم و تلگرام و اینستا چک کنم و دوباره تلویزیون ببینم و .... روز سوم همچنان لنگ بیماری هستم! از قضا وقت دندان پزشکی دارم و من هم که مراتب لطفم به دندان پزشک ها یک بار این جا ابزار کردم (+) برای دندان پزشکی رفتن دو چیز به مقدار زیاد لازم است.اول پول و دوم وقت! خدا را شاکرم که مصادف شده با ایامِ بطالتِ من! شاید جزو معدود دفعاتی بود که اینگونه ولیعصر را پیاده می رفتم؛ با یک خیال فارغ از همه چیز! برای خودم جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستم. مهرنامه جدید را بر می دارم و با هزار امید بازش می کنم. شاید دوران افولش سرآمده باشد. کمی مطالبش بهتر شده اما هنوز مثل سابق نیست. تک فاز می زند. تیتر روزنامه ها را دارم می خوانم که پسرکی 19-20 ساله از بغل من خودش را به جلوی فروشنده می رساند. ساک دستی کهنه اش را زمین می گذارد و یک پنج هزار تومانی کهنه را جلوی فروشنده می گذاردو با لهجه می گوید:"آقا یه روزنامه میخوام!" 

فروشنده با همان تعجبی که من هم کرده می پرسد"روزنامه چی؟"

-"روزنامه کار!"
فروشنده یک همشهری جلویش می گذارد با بقیه پول اش! به پسر فکر می کنم.به تمام آرزو هایش که قرار است در این تهرانِ لعنتی برآورده بشود. راه می افتم و با همان فراغ بال به سمت یک سی دی فروشی میروم!(واژه سی دی فروشی برای خودم خیلی غریب است نمی دانم تا  به حال به این مغازه چه می گفتم!) گشتی می زنم توی آلبوم های موسیقی. حال خوب کن هست اما نه به اندازه وقت گذراندن در کتاب فروشی! آخرش هم یک کتاب صوتی می گیرم! بر می گردم سمت مطب. پسر یک گوشه ی این خیابان ولی عصر نشسته و دارد به شماره های توی روزنامه زنگ می زند. برایش داستان می سازم. از اینکه امشب می خواهد چه کار کند.شاید یک فامیل دور دارد که می رود خانه شان.شاید توی پارک بخوابد. به فردایش فکر می کنم که چه شغلی گیرش می آید؛چقدر حقوق می گیرد ؟به خانواده اش که هزار هزار امید داشته او را فرستاده تهران! به آینده محتوم پر امید پسر فکر می کنم و از این به اصطلاح بطالت ام لذت می برم. احساس می کنم با نوع جدیدی از بطالت آشنا شده ام! شاید برایش اسم جدید گذاشتم محض دهن پر کن بودن.....

  • حاج باقر