بطالت ِ ناگزیر
من از احساس بطالت کردن بیزارم.خیلی چیز عجیبی نیست؛خیلی ها اینطوری هستند! مشکل من دقیقا از اینجا آغاز می شود که بیش از اندازه احساس بطالت می کنم! هر کاری را که بخواهم بکنم دائما به آلترناتیو هایش فکر می کنم. که اگر فلان کار را مجبور نبودم بکنم می توانستم توی اتاقم باشم؛ ذر حال خواندن یک کتاب باشم، یا مثلا یک فیلم تماشا کنم یا در بدترین حالت تلگرامم را چک کنم. با این پیش فرض کارهایی مثل خرید یا مهمانی رفتن یا حتی سفر کردن اسفناک می شود. اینکه باید وقتت را برای کاری صرف کنی که آلترناتیو های فوق العاده ای دارد برای من سخت است. از این طرف این طور هم نیست که تمام وقت هایم به بهترین شکل استفاده شود. مادرم همیشه می گوید که شعار می دهم و بیشتر وقت هایم را به بطالت می گذرانم. راست هم می گوید. منتها یک تقاوت اساسی دارد. بطالت آگاهانه خیلی جذاب است!!! اینکه به یک نقطه رضایت بخش از فعالیت های هدفمند می رسم و تصمیم می گیرم به بطالت بگذرانم! البته خودم را هم توجیه کنم که این بطالت هم در خدمت آن فعالیت های هدفمند است و قرار است استراحتی باشد برای بازگشت پر قدرت به میادین.
سرما میخورم.وسط تابستان! بدجوری مرا از پا در میاورد و سه روزی مهمان سوپ های خانگی هستم. بدترین چیز سرما خوردگی این استامینوفن لعنتی است که فقط مرا می خواباند. یک روزش را کامل خوابم. فردایش ترجیح می دهم با بدن درد کنار بیایم تا اینکه بخوابم! اما چه فایده که دل و دماغ آدم به هیچ کاری نمی رود! وارد نوع جدیدی از بطالت خود خواسته می شوم! بطالتِ آگاهانه ی ناگزیر! و اینطور خودم را توجبه می کنم "من که ناتوانم از انجام دادن کار های مفید، پس باید با این بطالت کنار بیایم".و نهایت اینکه تلویزیون ببینم و تلگرام و اینستا چک کنم و دوباره تلویزیون ببینم و .... روز سوم همچنان لنگ بیماری هستم! از قضا وقت دندان پزشکی دارم و من هم که مراتب لطفم به دندان پزشک ها یک بار این جا ابزار کردم (+) برای دندان پزشکی رفتن دو چیز به مقدار زیاد لازم است.اول پول و دوم وقت! خدا را شاکرم که مصادف شده با ایامِ بطالتِ من! شاید جزو معدود دفعاتی بود که اینگونه ولیعصر را پیاده می رفتم؛ با یک خیال فارغ از همه چیز! برای خودم جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستم. مهرنامه جدید را بر می دارم و با هزار امید بازش می کنم. شاید دوران افولش سرآمده باشد. کمی مطالبش بهتر شده اما هنوز مثل سابق نیست. تک فاز می زند. تیتر روزنامه ها را دارم می خوانم که پسرکی 19-20 ساله از بغل من خودش را به جلوی فروشنده می رساند. ساک دستی کهنه اش را زمین می گذارد و یک پنج هزار تومانی کهنه را جلوی فروشنده می گذاردو با لهجه می گوید:"آقا یه روزنامه میخوام!"
فروشنده با همان تعجبی که من هم کرده می پرسد"روزنامه چی؟"
-"روزنامه کار!"
فروشنده یک همشهری جلویش می گذارد با بقیه پول اش! به پسر فکر می کنم.به تمام آرزو هایش که قرار است در این تهرانِ لعنتی برآورده بشود. راه می افتم و با همان فراغ بال به سمت یک سی دی فروشی میروم!(واژه سی دی فروشی برای خودم خیلی غریب است نمی دانم تا به حال به این مغازه چه می گفتم!) گشتی می زنم توی آلبوم های موسیقی. حال خوب کن هست اما نه به اندازه وقت گذراندن در کتاب فروشی! آخرش هم یک کتاب صوتی می گیرم! بر می گردم سمت مطب. پسر یک گوشه ی این خیابان ولی عصر نشسته و دارد به شماره های توی روزنامه زنگ می زند. برایش داستان می سازم. از اینکه امشب می خواهد چه کار کند.شاید یک فامیل دور دارد که می رود خانه شان.شاید توی پارک بخوابد. به فردایش فکر می کنم که چه شغلی گیرش می آید؛چقدر حقوق می گیرد ؟به خانواده اش که هزار هزار امید داشته او را فرستاده تهران! به آینده محتوم پر امید پسر فکر می کنم و از این به اصطلاح بطالت ام لذت می برم. احساس می کنم با نوع جدیدی از بطالت آشنا شده ام! شاید برایش اسم جدید گذاشتم محض دهن پر کن بودن.....
- ۳ نظر
- ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۳
- ۲۴۱ نمایش