می دونم آخرش یک روزی باید گذاشت و رفت. از همه این چیزها دل برید،بی خیال خیلی ها شد و عطایش را به لقایش بخشید. حقیقتا خستگی این روز ها بی سابقه است. این مشکلات بی پدر و مادر ضعیفمان کرده اند،دارند از پا درمون می آورند.
شدیم غم خوار عالم و نمی دانیم غم خودمان را به دل کی حواله بدهیم. شکایت اهل عالم را کجا ببریم؟ درب خانه کی را بزنیم که بی منت درب را باز کند؟ نمی خواهم غر بزنم ولی می ترسم همین یک کار را هم دیگر نتوانم انجام بدهم. دیگر کم کم دارد وقتش می شود. باید اون کوله را پر کرد از خرت و پرت هایی که زیر دود و دم این شهر دوده گرفتند. باید بند کفش کوه های کهنه ام را ببندم و راه بیافتم. نمی دانم کجا و کدام و طرف! یک مسیر جدید ببینم و خودم را بندازم توش. و اصلا فکر نکنم کجا میرم. دل خوش باشم به اینکه بالاخره دارم می روم. دارم از این جمود در میایم.سرم را بالا بگیرم و اطرافم را با لذت نگاه کنم و دیگه توی فکرم بدهی فلان جا و عقب ماندگی کار های ساختمان و دانشگاه نباشد.
به این چیز ها که فکر می کنم سریع هجوم فکر شروع میشه که :"دیوانه موقعیت شغلی ات! کارت رو از دست می دهی! می خواهی چی کار کنی؟ از کجا بیاری بخوری؟ چند ماه می تونی اینطوری زندگی کنی؟ هر جا بری خرج خوراک و خانه رو که باید بدی! از کجا میاری؟ یالا بگو...."
هزار بار بی خیالم کرده. به هوای اینکه راهی نیست.اگر بروم تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام. دستش را می گذارد روی نقطه حساس:پول! باید با خودم بجنگم. این نقطه حساس عاقبت من را از پا در میاورد. باید قبول کنم که اگر می خواهم پیش رویم جاده بسازم باید بی خیال پل های پشت سرم هم بشوم...