تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

تکــــــمله

دَلقِ ما بود که در خانه‌ی خَمّار بماند

طبقه بندی موضوعی
می دونم آخرش یک روزی باید گذاشت و رفت. از همه این چیزها دل برید،بی خیال خیلی ها شد و عطایش را به لقایش بخشید. حقیقتا خستگی این روز ها بی سابقه است. این مشکلات بی پدر و مادر ضعیفمان کرده اند،دارند از پا درمون می آورند. 
شدیم غم خوار عالم و نمی دانیم غم خودمان را به دل کی حواله بدهیم. شکایت اهل عالم را کجا ببریم؟ درب خانه کی را بزنیم که بی منت درب را باز کند؟ نمی خواهم غر بزنم ولی می ترسم همین یک کار را هم دیگر نتوانم انجام بدهم. دیگر کم کم دارد وقتش می شود. باید اون کوله را پر کرد از خرت و پرت هایی که زیر دود و دم این شهر دوده گرفتند. باید بند کفش کوه های کهنه ام را ببندم و راه بیافتم. نمی دانم کجا و کدام و طرف! یک مسیر جدید ببینم و خودم را بندازم توش. و اصلا فکر نکنم کجا میرم. دل خوش باشم به اینکه بالاخره دارم می روم. دارم از این جمود در میایم.سرم را بالا بگیرم و اطرافم را با لذت نگاه کنم و دیگه توی فکرم بدهی فلان جا و عقب ماندگی کار های  ساختمان و دانشگاه نباشد. 
به این چیز ها که فکر می کنم سریع هجوم فکر شروع میشه که :"دیوانه موقعیت شغلی ات! کارت رو از دست می دهی! می خواهی چی کار کنی؟ از کجا بیاری بخوری؟ چند ماه می تونی  اینطوری زندگی کنی؟ هر جا بری خرج خوراک و خانه رو که باید بدی! از کجا میاری؟  یالا بگو...."
هزار بار بی خیالم کرده. به هوای اینکه راهی نیست.اگر بروم تمام پل های پشت سرم را خراب کرده ام. دستش را می گذارد روی نقطه حساس:پول! باید با خودم بجنگم. این نقطه حساس عاقبت من را از پا در میاورد. باید قبول کنم که اگر می خواهم پیش رویم جاده بسازم باید بی خیال پل های پشت سرم هم بشوم...

  • حاج باقر
حقیقت ماجرا این است که جدا شدن برای من سخت ترین کار ممکن است؛از هر چیزی و به هر شکلی. بریدن این بند تعلق برایم مثل جدا شدن روح از بدن است؛  سخت و دردناک. هرچقدر میزان تعلق بیشتر باشد، دردش هم بیشتر می شود. مثلا برای خودم هم عجیب بود که حتی جدا شدن از مدرسه هم برایم سخت باشد. یا مثلا وقتی می خواستم با "فنی" خداحافظی کنم. یا حتی همین دانشگاه ارشد دوست نداشتنی هم. جوری که هنوز هم نرفته ام دنبال کار های فارغ التحصیلی! سال اول ارشد در شرکتی مشغول به کار شده بودم. راستش کارم آنقدر ها که می خواستم هم جذاب نبود. فشار ترم اول ارشد هم بار مضاعف  شده بود. الان برایم بدیهی است که برایند این دو خداحافظی از کار است. اما چند هفته طول کشید تا خودم را راضی کنم از آن شرکت بیرون بیایم. آنقدر تجربه سختی بود که حالا دارم با خودم کلنجار می روم که سر کار نرو، مبادا مجبور باشی خداحافظی کنی! و خب هنوز برایم آنقدر بدیهی نیست که استدلالم چرند است! 
فکر کنم همین روز ها هم باید یکی دیگر از این خداحافظی ها را داشته باشم. این یکی برایم سخت تر است. دو سال پیش خودم را پرت کردم وسط ماجرایی که کاملا از زیر و بم آن پرت بودم. فکر می کنم اگر هنوز هم در همان موقعیت قرار بگیرم باز هم همان کار را تکرار می کنم. دروغ چرا؟! فکر می کنم در آن برهه موفق هم بودم. اما حالا که دو سال گذشته و با تمام تلاش هایم برای بهبود عملکرد تیم، نا امید ترینم. تا حدی که گاهی حس می کنم دارم این نا امیدی را به بقیه هم منتقل می کنم. به همان اندازه که فکر می کردم می توانم در کار موثر باشم و باید ورود کنم، دقیقا به همان اندازه مطمئنم دیگر کشش ادامه کار را ندارم و باید بیرون بیایم. دروغ نگویم می خواهم خودم را از دیگران دریغ کنم. به همین صراحت! نه از جایگاه غرور و تکبر. از جایگاهی که حس می کنم این آدم ها من را نمی فهمند. این آدم ها نمی خواهند تغییر کنند. نمی خواهند عملکردشان را بهبود بدهند. نمی خواهند چشم پوشی کنند تا پیشرفت حاصل شود. اینها اذیتم می کند. و از همه بدتر فکر می کنم من هم دارم مثل آن ها می شوم. می دانم باید این بار هم دل بکنم از این همه آرزو و امید. می دانم که سخت است که فردا روزی از من کمک بخواهند و عذر تقصیر بیاورم و کار نکنم. می دانم ناراحت می شوند. اما مدام توی سرم تکرار می شود:"رهاش کن بره رییس! بذار شرش کنده بشه. شاید یه چیزایی بدون تو حل شد. شاید واقعا مشکل منم. رهاش کن بره رییس. برو دنبال زندگیت. حرص این چیزای بی خودی رو نخور. توی 24 سالگی باید هزار تا گره دیگه رو باز کنی. باید آرزو داشته باشی. باید بری دنبالشون. رهاش کن بره .بسپرش به همونی که تو رو انداخت وسط این ماجرا.خودش می دونه چجوری درستش بکنه. رهاش کن، خودش میره رییس!"
  • حاج باقر
1- قاعدتا الان باید 9 ساعتی می شد که دیگر در این دنیا نبودم! قاعدتا با همان تاکسی ای که تصادف کردم باید به بیمارستان منتقل می شدم. احتمالا از همان جا با خانواده ام تماس می گرفتند یا مثلا منتظر اولین تماس تلفنی می شدند تا خبر مرگم را به یک نفر بدهند. طبق همین روال باید امشب خانه مان پر از آشنا های دور و نزدیک می شد که تا این ساعت باید شام شان را خورده باشند و در حال ترک منزل باشند. و دوباره فردا صبح هم همه همین جا جمع می شوند. احتمالا دم درب خانه پر می شود از پلاکارد ها و یک حجله هم می گذارند سر کوچه؛ جوان ناکام. که لابد باید توی پرانتز بنویسند مادرش تلاش کرد ناکام نماند ولی نشد:) . با همین حساب من الان نباید در حال نوشتن این مطلب باشم تا پس از یک سال اینجا را از فضای راکد در بیاورم. ولی انگار حساب و کتاب خدا با من فرق دارد. هر جور حساب می کنم می بینم ترک موتور نشسته باشی. کلاه هم نداشته باشی؛ تصادف بکنی؛ پرت بشوی کف خیابان و بعد بلند بشوی بایستی! و فقط دست هایت کثیف شده باشد و زانوی راست شلوارت هم اندازه یک سکه سیاه شده باشد؛ بدون درد و خون ریزی. این یعنی یک جای کار با حساب و کتاب ما نمی خواند...
2- نه من و نه راننده یادمان نمانده دقیقا چطور پرت شدیم . تاکسی گرفت به راست و ما هم لبه جوی آب بودیم . تعادل موتور به هم خورد .خودش پرت شد یک طرف  و من هم افتادم جلوی تاکسی. بین ماشین و موتور و جدول و زمین نمی دانم چطور روی زمین فرود آمدم که سرم به هیچ کدام نخورد. دقیقا همین جاست که  به خودم می گویم حتی اگر ادله عقلی برای خدا نداشته باشم ادله حسی دارم! حالا می خواهد باور موجه صادق باشد یا نباشد! می خواهد برهان خرد پذیر باشد یا نباشد!می خاهد توی کتاب های فلسفی نوشته شده باشد یا نباشد! یک چیزی هست که اینطور مرا نجات دادم. من هستم اما می توانستم نباشم! همین برایم کافی است... 
3- راستش را بگویم هنوز هم توی شوک هستم. تجربه مرگ از فاصله چند سانتی متری آدم عبور می کند و جوری خودش را به من نشان می دهد که به یک پیر مرد هشتاد ساله با درد قلبی. ناخودآگاه آدم شروع می کند به فکر کردن. به اینکه امروز روز مناسبی برای مردن بود؟ به کار هایی که کرده  فکر می کند . به کار هایی که کرده ولی نباید می کرده؛ به کار هایی که میخواسته بکند ولی نکرده؛ به کار هایی که باید جبرانشان می کرده. تمام شان جلوی آدم لیست می شود؛ به سرعت. به تمام حرف هایی که توی دلش مانده و نگفته. به دوستت دارم هایی که باید می گفته و نگفته. همین لیست بلند و بالا بود که دارد دیوانه ام می کند. تمام این 9 ساعت کذایی را با همین فکر دارم می گذرانم با خودم فکر می کنم که چرا خدا باید مرا در این دنیا نگه دارد؟! به خاطر کدام کار نکرده؟ به خاطر جبران کدام کار؟
4- خدا خودش رحم کرد. برای باقی اش هم رحم کند
  • حاج باقر

رهایی

۳۱
مرداد

#روز_شانزدهم

لحظه های رهایی را دریاب.درست همانجا که پایت بر لب پرتگاه می لغزد همان لحظه را دریاب و مسیر را تغییر بده. رهایی نتیجه دور شدن از پرتگاه است!
پ.ن: ممکن است نفهمید!قرار بود خودم بفهمم!

  • حاج باقر

سی

۳۱
مرداد
#روز_پانزدهم
امشب را  همایون شجریان برای ما می سازد. با شاهکار "سی" . خدا حفظت کند
پ.ن: من کجا باران کجا و راه بی پایان کجا/آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا
        هر چه کویت دورتر، دل تنگ تر،مشتاق تر/در طریق عشق بازان مشکل آسان کجا
  • حاج باقر

#روز_چهاردهم

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای،هزاری ؛تو چراغ خود برافروز

که یکی چراغ روشن، ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش، ز هزار قامت کوز

#مولانا

  • حاج باقر
#روز_ سیزدهم+غیبت #روز_دوازدهم

تا بکی این ابتلا یا رب مکن

مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن


این کژاوه گه شود این سو گران

آن کژاوه گه شود آن سو کشان

بفکن از من حمل ناهموار را

تا ببینم روضهٔ ابرار را

#مولانا

  • حاج باقر

#روز_یازدهم

 اللَّهُمَّ صَبَاحِی هَذَا نَازِلاً عَلَیَّ بِضِیَاءِ الْهُدَى وَ بِالسَّلامَةِ فِی الدِّینِ وَ الدُّنْیَا وَ مَسَائِی جُنَّةً مِنْ کَیْدِ الْعِدَى وَ وِقَایَةً مِنْ مُرْدِیَاتِ الْهَوَى إِنَّکَ قَادِرٌ عَلَى مَا تَشَاءُ


دعای صباح

  • حاج باقر

#روز_دهم 

رفت
پ.ن:حافظ+شجریان

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

  • حاج باقر

روز های بی او

۲۳
مرداد

#روز_نهم 

دارد می رود. آن هم نه سفر معمولی،بلکه حج. آدم نمی داند خوشحال  باشد یا ناراحت. می رود تا از این دنیا فاصله بگیرد .می رود من را با تمام این دنیا تنها می گذارد . 


  • حاج باقر